شقایقی روییده در کویر دل
شقایقی روییده در کویر دل

شقایقی روییده در کویر دل

در آغوشت بمیرم

 

  برای چشم خاموشت بمیرم ..

           کنار چشمه نوشت بمیرم ..


                نمیخواهم در آغوشت بگیرم..


                      که میخواهم درآغوشت بمیرم..

بودنت

 
بودنت را از صمیم دل خواسته ام
و خدای متعال به درخواست دلم لبیک گفت ..
 حضورت را در تارو پود دلم ارج مینهم
 و برای بودنت روزی هزاران بار
 خدای متعال را شاکرم

رفتار دل آزار تو ...

 

دیر زمانی بود که عزیزی با پیامهای نچندان محبت آمیز

دل ما و صفحه روحمان را با سوهان کلاماتش میخراشید

و سخن به گزاف گفتن را پیشه نموده بود در وصفش چند بیتی

یادگار مینهم شاید که پروردگار یکتا از سر گناهانش درگذرد و به

راه درست کاران  هدایتش فرماید  ...

 

    ای دوست برو با تو مرا شوق سخن نیست ..
     رفتار دلازارتو باب دل من نیست..

     لبخند من از خشم تو در حال گریزست ..
     افسرده از آنم که تو را خلق حسن نیست ..

     من نغمه سرای چمنم ، عربده بس کن ..
      در بلبلکان طاقت فریاد زغن نیست..

     آن زلفک رقصان ، که مرا می برد از تاب ..
     در دیده ی کج بین تو، جز تاب رسن نیست !..

      من می شکفم همچو گل از نغمه ی بلبل ..
      در گوش تو جانکاه تر از مرغ چمن نیست ..

       نجوای گل وپچ پچ مهتاب چه دانی ؟..
        آگه دلت از زمزمه ی سرووسمن نیست ..

      پروانه چو بینی که به رقص آوردش باد..
      گویی که چرا گرد سرش (( دایره زن ! )) نیست ! ..

       کام دل مااز نگه یار برآید ..
        مدهوشی و مستی همه درلذت تن نیست..

       برگونه ی گل ، بوسه ی مهتاب نبینی ..
       زانرو که نگه کردنت از دیده ی من نیست!..

        باید سفری کرد و از این دارفنا رفت ..
        آنجا که بود رهگذر کوچ ، وطن نیست ..

         هرجا نگری دّر سخن از صدف ماست ..
         این گوهرجان است و در آن جای سخن نیست !..

                                                تهران دی ماه ۸۳

رفتی از یاد ...

 

  پریشان شد درخت از حمله باد..

 

          گلی پرپر شد واز شاخه افتاد..

 

                   در آن آشفتگی مرغ چمن گفت ..

 

                          چو رفتی از کنارم ..  رفتی از یاد..

                                                 

                                                    دی ماه ۸۳ تهران

 

تنهای تنها ...!

 

 

 

بهار و باغ وگلگشت چمن ها ..

کنار دلبران ، شیرین سخن ها..

 

اگر قسمت شد ، از خلوت درآیم ..

وگر نه ، ما ودل تنهای تنها ..

بخشش ...

 

از غم عشق چه می باید کرد؟ می توان گریه جانسوزی کرد

می توان قصه نوشت

شعر سرود

می توان در غم عشق ماتم داشت

به دمی ...دیداری می توان راضی شد

با تمنای نگاهی میتوان تشنه جانبازی شد

از غم عشق چه می باید کرد؟

در خم و پیچ و خم جنگل گیسوی عزیز

می توان راه گشود دورادور

می توان با او بود

میتوان مست شد از عطر غرور

می توان دل خوش کرد

به کلامی که شنید

از دو خط نامه سرد می توان داغ شد و شعله کشید

از جهنم گذری کرد و گذشت

به گذرگاه رسید

وز عطش فریاد زد    فریاد زد

می توان رفت در آن ستاره های چشم او

می توان نیست شد و هیچ ندید جز دو نقطه سیاه

می توان خود را دید

لحظه ای غربت خود را حس کرد

ودر آن مرز غریبانه چه شیرین جان داد

من نمی دانم هیچ...تو بگو!

تشنه ام ...تشنه ترین تشنه ها

از عطش می سوزم

تو بگو از غم عشق چه می باید کرد؟؟؟

بوی تو را نسیم سحر میدهد به من

یک نامه از تو حال دگر میدهد به من

 

هر شب در آرزوی تو پرواز میکنم

پروانه خیال تو پر میدهد به من

 

ما را ز راه دور به آغوش خوانده ای

خود مژده تو ، شوق سفر میدهد به من

 

ای نازنین غمزده ! هرگز به یاد ما ...

گریان مشو که باد، خبر میدهد به من

 

هر وازه را به عشق تو به رقص درآورم

جانا غم تو عشق ابد  میدهد به من

 

در باغ جان ، نهال خیال تو کاشتم

اکنون به شکل اشک ، ثمر میدهد به من

 

با یک نظر به لطف خدا ، شعر من شکفت

وین مژده که اهل نظر میدهد به من ...

 

                               تهران مهر ۸۲     

 

ای امیدی که مرا غیر تو مقصود نبود

پیش بی تابی من ، آمدنت زود نبود

 

تا که بیگانه به راز دل ما پی نبرد

کاش چشم من وچشم تو غم آلود نبود

 

یار شیرین لب من گفت به هنگام وداع :

لحظه ای تلخ تر از لحظه بدرود نبود .

 

 

                           شامگاه پنج شنبه

                     بیست وهفتم شهریور هشتادودو

همه دردم ، بیا درمان من باش

به یاد دیده گریان من باش

 

تو که مهر زمینی، ماه من شو

تو که روح جهانی ، جان من باش

 

گلستانی که میدیدی ، خزان شد

بهارم کن ، گل خندان من باش

 

نگه کن بی سرو سامانی ام را

سر انجامم شو ، و سامان من باش

 

مکن از چشم گریانم ، جدایی

چو اشکی ، بر سر مژگان من باش

 

اگر شعر مرا جاوید خواهی

بیا دیباچه ی دیوان  من باش

 

                                                  تهران ۲۲ شهریور ۸۲

تقدیم به توتنهایی  که نمیشناسمت ...

 

این نامه که پیک آشناییست

پیغامبر غم جداییست

این نامه، نوای جان خسته است

خود آیینه دلی شکست است

غمنامه روزگار درد است

خونین اثری ز اشک مرد است

این نامه ز من به نازنینی

از دلشده ای به دلنشینی

بر آنکه گل و بهار من بود

مهتاب شبان تار من بود

یعنی به تو ای بهین ستاره

بر گوش فلک چو گوشواره

 من بوی تو را ز گل شنیدم

رخسار تو را به ماه دیدم

موی تو بنفشه بر چمن داد

روی تو صفای گل به من داد

از من به تو ای سفر گزیده !

ای از همه عاشقان بریده !

ای همسفر شبانه من

وی یاد تو عطر خانه من

ای همدم مشفق و ستوده !

وی طاقت من ز تن ربوده !

یک روح و دو تن حکایت ماست

دو خواندن ما حدیث بی جاست

تو روح مرا بجان خریده

من جان تو را به بر کشیده

تو در بر من به پا ستاده

من در ره تو به سر فتاده

در هر نفسم نوای زاریست

در رگ رگ من غم تو جاریست

دارم دلکی به عشق بسته

اما چه دلی ؟ دلی شکسته

من درد تو را به جان خریده

جانیست مرا به لب رسیده

با یارم و بی خبر ز غیرم

من عاشق عاقبت بخیرم

از بس ز غمت ستم کشیدم

بر هستی خود قلم کشیدم

من رنج فراق دیده بودم

افسانه غم شنیده بودم

اما غم تو روان گداز است

دردیست که قصه اش درازست

هر شب ز درخشش ستاره

آید به دلم غمی دوباره

با خویش به گفتگو درآیم

غمنامه عاشقی سرایم

گویم که: خوشا زمان دیدار

شد بی تو جهان غم پدیدار

ای وای کبوتران رمیدند

از خانه یکی یکی پریدند

دانم که بلا بود محبت

خود درد ودوا بود محبت

یک روز،چراغ دل فروزد

یک روز دل جهان بسوزد

عشق تو به من محبت آموخت

اما به فراق جان من سوخت

 با نام وفا بخود بلرزم

آخر چه کنم ؟که مهرورزم

در رگ رگ من نوای عشق است

این نیم نفس برای عشق است

هر دم که قلم به دست گیرم

یاد تو برآید از ضمیرم

چون دست برم به سوی خامه

هر نامه شود فراقنامه

در خط و مرکبم دویده

اشکی که بنامه ام چکیده

این نامه و این قلم بهانه است

هر گوشه روم ز تو نشانه است

هر جا که نگاه من فتاده

روح تو برابرم ستاده

چون پای نهم به صحن خانه

یاد تو کنم به هر بهانه

در هر قدمی مرا درنگ است

گوشم به امید بانگ زنگ است

چون نغمه زنگ در برآمد

گفتم که امیدم از در آمد

هر نامه ز نامه بر گرفتم

از لذت نامه پر گرفتم

یک عمر گذشت واز تو دورم

من زنده در میان گورم

شب ها منم وسکوت سردی

پروانه وشمع وبزم دردی

راه تو بسوی خانه بستست

پل های میان ما شکستست

آن کوه که در میانه برجاست

دیوار بلند آرزو هاست

ای طوطی از قفس پریده

پا از همه عاشقان کشیده

چون مرغ ز جمع ما پریدی

بر خود غم زندگی خریدی

تو گر چه به جمع ما نبودی

یک لحظه ز ما جدا نبودی

هر جا که دلم اسیر غم بود

روح من وتو کنار هم بود

ای واژه عشق ودل ربودن !

وی معنی عاشقانه بودن

هر بار که یادی از سفر شد

مژگان من از سر شک ، تر شد

گفتم ،که امیدم از درآمد

زان پیش که عمر من سر آید

چون عمر بگیرمت در آغوش

تا آنکه شود غمم فراموش

چنگی بزنم به تار مویت

گل هدیه برم ز باغ رویت

گویم که غمت به ما چه ها کرد

در غربت زندگی رها کرد

افسوس که این خیال خام است

دیدار تو بر دلم حرام است

گفتم سخنی که جان در اونیست

دیدار تو هم جز آرزو نیست

پیچیده در این سرا سرایت

آوای بلند خنده هایت

زان روز خزان که یار ما رفت

یک عمر زکف بهار ما رفت

گیرم که بهار دیگر امد

صد باغ وبهار از در آید

با غمزدگی بهار تلخ است

شیرینی روزگار تلخست

گاهی زخیال ، کام گیرم

تا ز غمت انتقام گیرم

در شهر خیال پر گشایم

تا آنکه بدیدن تو آیم

گویم که اگرسفر گزینم

وز لطف خدا تورا ببینم

بیم است مرا ز دل طپیدن

در مرحله بهم رسیدن

از بسکه زشوق،بی قرارم

ترسم که زبوسه ،جان سپارم

افسوس که این همه خیال است

زاییده دوره ملال است

گاهی که ز غم نمی شکیبم

خود را به فسانه می فریبم

راهی به جهان تازه جویم

با یاد تو ای ترانه گویم :

جسم تو اگر ز من جدا شد

وین غمزدگی نصیب ما شد

جان من وتو ز هم جدا نیست

اندوه فراق سهم مانیست

گر از دگران گسسته ام من

کی از تو جدا نشسته ام من؟

هر لحظه تو در کنار مایی

شیرینی روزگار مایی

هر برگ به ارتعاش آید

گویم که صدای پایش آید

چون برگ خورد به پشت شیشه

یاد تو کنم به دل همیشه

ای یاد تو شمع خانه من

وی نام تو در ترانه من

غم میخورم وز غصه شادم

غم،عشق تو اورد به یادم

غم ، از دل عاشقان جدا نیست

غم ، حاصل عشق و مهربانیست

من با غم عاشقانه ، شادم  

دل در غم عاشقی نهادم

غم از دل من اگر جدا بود

این شور به شعر من کجا بود ؟

 

تهران  شهریور ۸۲  

 

میشد از بودن تو،

عالمی ترانه ساخت

 

کهنه ها رو تازه کرد،

 از تو یک بهانه ساخت

 

با تو میشد که صدام ،

همه جا رو پر کنه

 

تا قیامت اسم ما ،

 قصه ها رو پر کنه

 

اما خیلی دیر دونستم،

تو فقط عروسکی

 

کورو کر بازیچه باد

 مثل یک بادبادکی

 

دل سپردن به عروسک،

 منو گم کرد تو خودم

 

تو رو خیلی دیر شناختم،

 وقتی که تموم شدم

 

نه یک دست رفیق دستام،

 نه شریک غم بودی

 

واسه حس کردن دردهام،

 خیلی خیلی کم بودی

 

توی شهر بی کسی هام،

 تو رو از دور میدیدم

 

با رسیدن به تو افسوس،

 به تباهی رسیدم....

 

شهر بی عابر وخالی،

 شهرتنهایی من بود

 

لحظه شناختن تو،

 لحظه تموم شدن بود  

 

مگه میشه از عروسک،

 شعرعاشقونه ساخت....

 

عاشقه چیزی که نیست شد

روی دریا خونه ساخت ..... 

 

کجایی ای ستاره نهفته پشت ابرها!

بیا بتاب بر شبان ما

تو نیستی کنار من

ولی رها نمیکند

مرا دمی صدای تو

نمیرود ز خاطرم

طنین خنده های تو

هنوز در سکوت شب

رسد بگوش جان من

نوای آسمانی دعای تو

 

تو ای امید زندگی

پرنده وار پرزدی

به بیشه ها ودشتها

جدا نمی شود ز یاد من

به خاطرم تویی تویی

ز شهر سرگذشت ها

 

پرنده مسافرم !

بگو به من که این زمان

ترانه گستر کدام آشیانه ای؟

به عرصه کدام باغ می پری؟

به نغمه از کدام آب ودانه ای؟

 

مسافر رمیده ام !

چگونه از تو دم زنم؟

که قامت کلام من

نمی رسد به قله مقام تو

تو روح هر لطافتی

تو چلچراغ روشن زمانه ای

تو معنی مقدس شرافتی

 

در آسمان خاطرم

فروغ صد ستاره ای

به چشم طرفه بین من

سعادت دوباره ای

به دشت خاطرات من

تجسم شقایقی

طراوت بنفشه بهاره ای...

 

تو ای بهین ستاره ام

سری برون کن از افق

که بی تو زندگانی ام

همه تباه میشود

به هر نفس که دم زنم

تنفس غمین من

به شکل آه میشود

بیا که بی فروغ تو

نه روز من که روز  و روزگار من

چو شب سیاه میشود

چو شب سیاه میشود

چو شب سیاه میشود...

                                                 شهریور ۸۲ تهران

 

 

کارم اینست که شبها به خیال تو بگریم

گاهی از رنج خود و گه زملال تو بگریم

 

قطره اشک تو را دیدم و در گریه نشستم

چه صفاییست که با اشک زلال تو بگریم

 

باید از اینهمه غم ، سر به بیابان بگذارم

تا به حال دل دیوانه و حال تو بگریم

 

چه کنم ؟ غیر خیالی نبود دیدن رویت

چاره آنست که هر شب به خیال تو بگریم

 

دوش گفتی : مگر از عشق من اینگونه ملولی ؟

وای از این درد ، که باید به سوال تو بگریم !

ای همزاد !

ای همنفس !

ای همزبون تنهایی هایم!

ای بی من وهمیشه با من!

یاد تو چون پرستوها-

 یا چون لک لک های مهاجر

لحظه لحظه به باغ خیالم سفر میکند.

گفتی که هر شب واژه شعرم  را

 با اشگ میشویی.

منهم هر لحظه یاد تورا در پریشانی خیالم می پیچم !

 

ای عطر عشق

گفتی با شعر همسفر یادی

سفرت بی خطر !

منهم هنگامی که مرغان دریایی...

پروازشوخ وشنگ خود را می آغازند... 

و گه گاه بر موج ، تن میسایند ...

سفر را در ذهنم تداعی میکنند..

سفری که آرزویش آسان است ..

وپروازش مشکل.

 

ای دور نزدیک!

 و ای نزدیک دور!

خطی است در کنار افق و دور دست دریای موطن تو

که خط جدایی ماست.

تو هنگامی که بر بال کبوتر بختت نشستی...

پرواز کردی و از آن خط گذشتی.

اما آن خط برای من خط جداییست.

گویی آن خط دیوار حصار بلندیست...

و  من وتو در دو سوی دیوار..

فریاد میزنیم و اشک میریزیم.

یکدیگر را میشناسیم ..

صدای هم را میشنویم..

اما دریغ!

چهره هم را نمی بینیم

و چه سخت است

شنیدن وندیدن

دوست داشتن وبهم نرسیدن .

 

در خیال من این دیوار تا کهکشان بر افراشته است .

اما من نا امید نیستم ...

یکی در سینه ام فریاد میزند ...

پرواز کن !

بر تارک دیوار خواهی رسید.

و از آن سو همزادت ، همنفست ،همزبانت و عشقت را خواهی نگریست.

هزاران حیف!

پر میزنم ... اما پرواز نه !

گویی دست صیادی پرهای پرواز مرا بریده است..

شوق پرواز هست، اما قدرت پرواز، نه !

 

خورشید من !

غروب هاشفق را به تماشا می نشینم ..

سفر خورشید را میگویم

چه زیبا سفر میکند!

اما چه غریبانه !

چه تنها !

چه بیکس !

چه بی مشایعت!

چون عروسی با تور ابر.

همانند عروس بی مادر !

نخست میخندد و سپس می گرید...

و آرام آرام به دیار تو می آید..

من غروبش را مینگرم و تو طلوعش را...

من وداعش را میشنوم و تو سلامش را...

من بدرودش را وتو درودش را.

 

از من قهر میکند و با تو آشتی

میخواهم به او پیغام بدهم ...

تا از سوی من ببوسدت...

اما صدایم را نمی شنود و در هاله ابر پنهان میشود.

او می رود و من میگریم .

او بدرود میگوید و من در دل به تو درود میفرستم

در این هنگام است که لبخند تو را

در برکه اشک خویش تماشا کنم

و چه تماشای دلپذیر.

خود را فریب میدهم که اگرمن میگریم

تو میخندی .

و اگر پیام آور من نیست،

لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل میکند.

اگر هیچ نیست...

اگر بی پیام من به سوی تو می آید...

دست کم یک نقطه مشترک که هست !

یک نقطه ی اتصال ، یک بهانه دیدار!

ببین به چیزهایی دلخوشم !

 

آری !

من با غروب خورشید می گریم ...

و تو با طلوع او میخندی.

اما نمیدانم چرا در همان لحظه..

ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله یی از ابر مینگرم

که کریم تر از ابر می گرید.

و بلور اشک کریمانه ات...

از میان مژگان سیاهت ،

 از میان یک جفت چشم نگران و غمگین..

از میان ابر، از میان افق ،جوانه میزند و می شکفد.

و در اقیانوسی دور، می چکد.

سقوط اشکهای تو در آب ها ...

موج بر می انگیزد و طوفان را به آشوب دعوت میکند.

 

ای غمگین!

ای زاده غم !

ای واژه صفا و صمیمیت!

ای معنی کرامت !

ای همه ایثار !

ای عشق  وای تجسم محبت!

ای همه پرواز!

هر شب که بیاد تو بخلوت میروم..

در این آهنگم که سازهای شعر را کوک کنم

و نوت های واژه را بنویسم

و هماهنگی کلمات را به به انتظار بنشینم...

در تالار سکوت ، احساس خود را روی چنگی

 افسونگر بپاشم .

واژه های رقصنده

چون رنگین حباب هایی

در رویا و در بلندای خیالم در هم میلولند

و چون قطرات اشگ رنگین در هم میلرزند

و رنگین کمان شعر در شرق اندیشه ام

و بر دیواره ی  افق خیالم نقش میبندد.

 

سپس همه ، آهنگ میشوند..

هماهنگ میشوند ..

وزن میشوند..

شور وحال میشوند ..

وشعر میشوند .

شعری که تو میپسندی و دوست داری.

 

ای من !

ای همزاد !

ای همنفس !

ای همسفر بی وفای سال های زندگی ام !

سال هاست و شاید قرن هاست که من وتو ...

یک روح در دو پیکریم..

یک معنی در دو واژه ایم .

یک خورشید در دو آسمانیم..

یک عشق در دو سینه ایم ..

و یک هستی در دو نیمه ایم.

 

امشب سالروز میلادم بود..

میلادی که همیشه برای تو یاد آورخاطراتی شیرین

 ودوست داشتنی بوده است اما دریغ از گوشه چشمی

و محبتی، که بر باد رفت و بدست فراموشی سپرده شد .

 

نازنینم!

خیلی حرف دارم

اشکم اجازه می دهد .. که بنویسم  و مینویسم ..

اما یکی در سینه ام میگوید: نه !

ننویس !

شاید او نخواند ..

شاید دوست نداشته باشد .

آیا راست میگوید؟

......................

......................

 بدرود ..

شب بخیر !

                                            تهران... بیستم مرداد ماه هشتاد دو

 

 

چشم من بیا منو یاری بکن

گونه هام خشکیده شد کاری بکن

غیر گریه مگه کاری میشه کرد

کاری از ما نمی آد زاری بکن

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت دل من گریه می خواد

هر چی دریا روزمین داره خدا

با تمام ابرهای آسمونا

کاشکی میداد همه رو به چشم من

تا چشمام به حال من گریه کنن

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت دل من گریه می خواد

قصه گذشته های خوب من

خیلی زود مثل یک خواب تموم شدن

حالا باید سرروزانوم بذارم

تا قیامت اشک حسرت ببارم

دل هیچکس مثل من غم نداره

مثل من غربت وماتم نداره

حالا که گریه دوای دردم

چرا چشمم اشکش و کم میاره

خورشید روشن ما رو دزدیدن

زیر اون ابرهای سنگین کشیدن

همه جا رنگ سیاه ماتمه

فرصت موندنمون خیلی کمه

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت دل من گریه می خواد

سرنوشت چشماش کور نمیبینه

زخم خنجرش میمونه تو سینه

لب بسته سینه غرقه بخون

قصه تلخ من وبهشهر همینه

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

     تا قیامت  دل من گریه میخواد

                                                 ۱۵ مرداد ۱۳۸۲ بهشهر

                                                    ساعت : ۱۷:۳۰  

 

ای مسافر!

ای جدا ناشدنی!

گامت را آرام بر دار!

از برم آرام تر بگذر..

تا به کام دل ببینمت .

بگذار از اشک سرخم

گذر گاهت را چراغان کنم.

 

آه که نمی دانی سفرت ، روح مرا به دو نیم میکند.

و شگفتا که زیستن ، با نیمی از روح ، تن را

 می فرساید.

 

بگذار بدرقه کنم ..

واپسین لبخندت را

و آخرین نگاه فریبنده ات را ....

مسافر من !

آنگاه که میروی

کمی هم واپس نگر باش .

با من سخنی بگو .

مگذار بیکباره از پا در افتم

فراق صاعقه وار را

بر نمی تابم .

جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز

آرام تر بگذر.

 

تو هرگز مشایعت کننده نبودی ...

تا بدانی وداع چه صعب است .

وداع طوفان می آفریند.

 

اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمیشنوی

باران هنگام طوفان را که می بینی  !

آری باران اشک بی طاقتم را که مینگری!

 

من چه کنم ؟

تو پرواز میکنی..

و من پایم به زمین بسته است .

ای پرنده !دست خدا بهمراهت ...

اما نمیدانی

که بی تو بجای خون

اشگ در رگ هایم جاری است .

از خود تهی شده ام

نمی دانم تا بازگردی

مرا خواهی دید؟

                                         بهشهر مرداد 82

 

 

گریه کن ای دل که دوست ، از بر ما میرود

وای که از باغ عشق عطرو وفا میرود

 

زانکه دل تنگ ما جای( دو) شادی نبود

تا ز در آمد صفا ، نور و وفا میرود

 

گر چه زچشمم رود همره اشک وداع

مهر عزیزان کجا از دل ما میرود؟

 

خانه دلتنگ ما تشنه آوای اوست

آه ، که از این سرا ، نغمه سرا میرود

 

باغ دل ما از او لطف و صفا میگرفت

حیف کزین بوستان لطف و صفا میرود

 

گرچه به ما هر نفس لطف خدا میرسد

از سرمان سایه لطف خدا میرود

 

میرود اما دلش ساز مرا میزند

این نگران را نگر رو به قفا میرود

 

آب و گلش در حضر ،جان ودلش در سفر

عاشق آشفته حال ، دل به دو جا میرود

 

لحظه بدور خویش تا نزند آتشم

با دل اندوهگین ((شادنما )) میرود

 

دل به چه کار آیدم گر که دلارام نیست ؟

خانه نخواهم اگر خانه خدا میرود

 

ناله بر آید ز سنگ گر که بداند دمی

از غم یاران چه ها بر سر ما میرود ...

 

ناله جانسوز من سر به ثریا کشید

آتش دل را ببین تا به کجا میرود ...

 

                                          مرداد ۸۲

 

ای همنشین ، ای همزبان ، ای وصله ی تن!

ای یاد گار روزهای خوب وشیرین !

مژگان ما چون برگ کاج زیر باران

از اشگ ها گوهر نشان است .

در پرده پرده چشم ما چون ابر خاموش

اشکی نهان است .

 

ای همزبان ، ای وصله تن !

ما امدیم از دشتها  از آسمانها 

از اوج دریا ها پریدیم

تا عاقبت اینجا رسیدیم

با من بمان شاید پس از این یکدیگر را...

هرگزندیدم ....

 

یک لحظه رخصت ده سرم را...

بر شانه ات بگذارم ای دوست !

تا بشنوی بانگ غریب های هایم

من با تو ام   یا نه؟ نمی دانم کجایم!

من دانم و تو-

رنجی که در راه محبت ها کشیدیم

تو دانی و من !

عمری که در صحرای محنت ها دویدیم .

ای جان بیا با هم بگرییم

شاید که دیگراز باغ های مهربانی گل نچیدیم     

ای جان بیا با هم بگرییم

شاید پس از این یکدگر را هرگز ندیدیم.

 

این انجماد بغض را در سینه بشکن

 از شرم بگذر

سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران

چشمان غمگینت چون ابر بهاران

 بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران

آری بیا با هم بگرییم

 بر یاد یاران ودیاران .

 

ای همسخن ، ای همنفس ، ای دوست ،ای یار!

این لحظه تلخ وداع است

در چشم ما فریاد غمگین جداییست

فردا میان ما حصار وکوه ودریا ست

ماخستگانیم

باید کنار هم بمانیم

 با هم بگریییم

باهم بمیریم

 

آوخ ؛ عجب دردیست یاران را ندیدن

رنج گرانیست  بار فراق نازنینان راکشیدن

اما چه باید کرد ای یار؟

باید زجان بگذشتن وبر جان رسیدن .

 

میلرزم از ترس...

ترسم که دیدار اخر باشد ای دوست !

ای همنشین ، ای همزبان ، ای وصله ی تن!

ای یادگار روزهای خوب و شیرین !

هنگام بدرود

وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم

وقتی بسوی آشیان ها پر کشیدیم

دیگر ز فرداهای مبهم نا امیدیم

شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم .

شاید که مردیم ...

شاید که دیگر با هم گل الفت نچیدیم ...

باید به کام دل بگرییم .

شاید پس از این یکدگر را

 هرگز ندیدم...

                              ۲۸آبان ماه ۱۳۷۵ 

از آن شبی که پریدی ز آشیانه من

صدای گریه بلند است از ترانه من

 

قرار بخش دلم ، یاد لحظه احظه تست

ستاره  های شبم اشک دادنه دانه من

 

به هر بهانه که باشد ، به گریه روی آرم

غم فراغ توهم، بهترین بهانه من

 

مگر ز خاطر افسرده ام توانی رفت ؟

که بوی عطر تو دارد هوای خانه من

 

همیشه شانه من زیر بار منت تست

از آنکه ریخت شبی زلف تو ، به شانه من

 

منم پرنده بی جفت بیشه های سکوت

بیا که نغمه برآری ز آشیانه من

 

به عشق ، شهره ی شهرم که از عنایت دوست

ز هر لبی شنوی شعر عاشقانه من

 

شب میلاد تو ای یار ! مرا –
شب غمگینی بود
خانه با یاد تو از گل لبریز
همه جا پرتوی لرزنده شمع
دوستانت همه شاد !
عاشقانت همه جمع!
لیک در جمع عزیزان ، تونبودی افسوس.
همه با یاد تو در طیف سرور
خانه در گل مستور
همه جا لمعه نور
یاد شیرین تو در موج نشاط
عکس زیبای تو در جام بلور
لیک در جمع عزیزان ، تونبودی افسوس.
همه با یاد تو خندان بودند
و من خانه به طوفان داده !
در میان همه گریان بودم .
شمع همراه دل من میسوخت
و کسی آگه از این راز نبود
چه کنم ؟ بی تو ، در شادی بر دلم باز نبود
شمع هم گریان بود
لیکن ای معنی عشق !
اشک دلداده ، کجا ؟
گریه ی شمع ، کجا ؟
من کجا ، با دل تنگ ..
شادی جمع کجا ؟
شب تلخی بود..
شب تنهایی من !
من که در بستر غمها بودم
من که از اشک غریبانه چو دریا بودم
تو ندانی که چه تنها بودم !
کاش ، میدانستی
شب میلادعزیزت ای یار!
من به اندازه چشم همه ی مردم شهر...
گریه کردم در خویش.
گریه ام بدرقه راهت باد
شب میلاد تو من بودم و اشک
من که از اشک غریبانه چو دریا بودم
آه ای معنی عشق !
تو ندانی که چه تنها بودم .