شقایقی روییده در کویر دل
شقایقی روییده در کویر دل

شقایقی روییده در کویر دل

آخرین ایستگاه عاشقی...! هدیه یک دوست

 

دستی نیست تا

نگاه خسته ام را نوازشی دهد.

اینجا ،باران نمی بارد...

فانوسهای شهر، خاموش و مُرده اند

دست های مهربانی ،فقیرتر از من اند...!

نامردمان عشق ندیده ،

خنجر کشیده اند بر تن برهنه   و بی هویتم !

دلم می خواهد آنقدر بنویسم

تا نفسهایم تمام شود.

آنقدر دفترهای کهنه را سیاه کنم ،

تا سَرَم   ، فریاد کنند.

می خواهم امشب ،

شاعر نو نویس کوچه ها شوم.

بوی غربت کوچه ها

امان بُریده است...!

می خواستم واژه ای پیدا کنم تا ...

دلتنگی کهنه و بی خاصیتم را

عرضه کند ،

ولی

واژه ها باز هم غریبی می کنند.

می خواستم ،

کاغذی بیابم منت نگذارد ،

تنش را بدستانم بسپارد ،

تا نوازشش دهم ،

اما ، اعتمادی نیست...!

این لحظه ها ی لعنتی ،

باز هم مرا عذاب می دهند...

این دقیقه های بی وفا ،

بی وجدانترین ِ عالم اند...!

دستی نیست تا

دستهای خسته ام را

گرم کند...

نگاهی نیست ،

تا مرا امید دهد...

نفسی نمانده تا به آن تکیه کنم.

اینجا،

آخرین ایستگاه عاشقیست...!