شقایقی روییده در کویر دل
شقایقی روییده در کویر دل

شقایقی روییده در کویر دل

بر ورق های دفتری
با شعر
می توان بر سرزمین آرزو ها
حکم راند
می توان در باد پیچید وُ
به دنیایی دگر، آزاد راند

می توان چون ذره ای ، تا ابرها پرواز کرد
می توان همواره طرح دیگری آغاز کرد

می توان پَر باز کرد ، تا نور رفت
می توان در جاده های زندگی ، پُر دور رفت

می توان در تلی از اندوه بی پایان
دلی پر شور داشت
می توان در باغ های نا امیدی
بذری از امید کاشت

می توان با شعر ها تا ماه رفت
می توان در جاده های پر ستاره
راه رفت

می توان از قید و بند آزاد شد خندید
می توان جام شرابی سرکشید آواز خواند رقصید
می توان دردفتر خود غصه ها را چاره کرد
می توان زنجیر عادت های دیرین پاره کرد

می توان سد را شکست
می توان بند قفس ها را گسست
می توان چون مرغ آزادی
به هر بامی نشست

می توان تا بی نهایت بر افق ها چشم دوخت
می توان چون شاپرک عاشق شد وُ از عشق سوخت

می توان از راه رفته باز گشت
می توان دنبال رؤیا های رنگی رفت وُ
هر گز بر نگشت

شاعر: فلورا پیرمانی
  ۱۰ تیر ۸۲

ای دوست برو با تو مرا شوق سخن نیست
رفتار دلازارتو باب دل من نیست

لبخند من از خشم تو در حال گریزست
افسرده از آنم که تو را خلق حسن نیست

من نغمه سرای چمنم ، عربده بس کن
در بلبلکان طاقت فریاد زغن نیست

آن زلفک رقصان ، که مرا می برد از تاب
در دیده ی کج بین تو، جز تاب رسن نیست !

من می شکفم همچو گل از نغمه ی بلبل
در گوش تو جانکاه تر از مرغ چمن نیست

نجوای گل وپچ پچ مهتاب چه دانی ؟
آگه دلت از زمزمه ی سرووسمن نیست

پروانه چو بینی که به رقص آوردش باد
گویی که چرا گرد سرش (( دایره زن ! )) نیست !

کام دل مااز نگه یار برآید
مدهوشی و مستی همه درلذت تن نیست

برگونه ی گل ، بوسه ی مهتاب نبینی
زانرو که نگه کردنت از دیده ی من نیست!

باید سفری کرد و از این دارفنا رفت
آنجا که بود رهگذر کوچ ، وطن نیست

هرجا نگری دّر سخن از صدف ماست
این گوهرجان است و در آن جای سخن نیست !

شادروان : مهدی سهیلی


چندی پیش بدلیل ادعایی اعتراض آمیزکه ازسوی یکی ازدوستان در مورد شعر
(تو را دیگر مگر...) در بخش پیامهای اینجانب نوشته شده بود مصمم شدم تا
دیگر نه بنویسم و نه به وبلاگی سر بزنم .
چرا که نوشتنم موجب رنجش دوستانم و بودنم موجب آزردگی دوستانشان
با ایده ها وسلیقه هایی ناهنجارخواهد شد.

اما پیامها ودرخواست های مکرردوستانی که مرا غرق لطف ومحبت خویش قرار دادند
و همواره خواستار بودن ونگاشتن من بوده وهستند موجب شد تا دوباره به عرصه
وبلاگ نویسی بازگردیده و غباررا از روی وب لاگم بزدایم .

چند سطری ناقابل تقدیم به همه عزیزانی که در این ایام مرتب مرا قرین لطف و موهبت خویش قرارداده واستاد و راهنما ومشوق من در این مقوله بوده اند، مینمایم امیدوارم مورد پسند ورضایت همه دوستداران این لاگ ناقابل باشد .

ارادتمند همه دوستان
کسری

 دیگر حرفی نمانده
 دیگر کلامی نیست
 و دیگر پرده ای که تصویر بکنم
 و دیگر شعری
 و حتی حسی
 دیگر وجودی نیست که بخواهد بسوزد
 دیگر بارشی وجود ندارد
 و دیگر سرودی
 با قایقی شکسته دور میشوم
 و اینک به وسط دریایی رسیده ام که گرد است
 و در این دریا بی هم نفس
با قایقی شکسته رانده ام
 دیگر دور شده ام
  راه بازگشتی نمانده
 به پایان رسیده ام
 شاید کلامم زیبا نبود
 شاید حضورم خاطره انگیز نبود
 ولی می خواستم یک عاشقانه بسرایم
 دیگر دیر شده است حتی برای بازگشت
 باز هم شما هستید و یک دنیا خاطره
 گاهی هم از من یاد کنید
 دیگر حرفی نمانده ...
 بدرود

ترا دیدن ، صدایت را شنیدن
ترا دیگر مگر در خواب دیدن

ترا در اشک بی تاب شبانه
چو مه در انعکاس آب دیدن

ترا آخر مگر در آه و در یاد
ترا زین پس به آه از دل کشیدن

ترا در لذت شیرین یک خواب
به بیداری خیالت پروریدن

ترا در خواب غرق بوسه کردن
سحر آهی ز حسرت برکشیدن

ترا چون قطره ی شبنم به گلبرگ
شراب از ساغر رویت چشیدن

ترا چون غنچه ، پیراهن دریدن
همه عطر تنت در جان کشیدن

ترا در شوق آغاز بهاران
مثال قطره ی باران چشیدن

ترا هر لحظه هر جا یاد کردن
به یادت لحظه ها را شاد کردن

و بی پروا چو پروانه ز آتش
جسورانه به آتش ها پریدن

چرا پروای اشک عاشقت نیست ؟
خدا را . . . دیده ات دریا بدیدن

چرا بی تابی دل باورت نیست؟
دلت در سینه ات بی تاب دیدن

   ۲۷ خرداد ۸۲

 راست گفتی عشق خوبان آتش است
 سخت میسوزاند اما دلکش است
 از خدا خواهم که افزونش کند
 دل اگر دم زد پر از خونش کند
 کاش از این آتش تو را بودی خبر
 با خبر بودی که این بیدادگر
 باغ دل را با صفا تر می کند
 مرغ جان را خوش نوا تر می کند
  راست گفتی, عشق را تدبیر نیست 
 عقل بس آشفته را تقصیر نیست
  راست گفتی,شبنم دل را چه باک
 از سیاهی ها و پستی های خاک
 راست گفتی ,آسمان جای دل است
 پر کشیدن زین حوالی مشکل است
 راست گفتی , دیده ودل هر دو سوخت
 برتن و جان جامه ای گلرنگ دوخت
 بس شتابان می دود اسب زمان
 کاش یک آلاله آرد ارمغان
    ۱۹ خرداد ۸۲

کاش آسمان حرف کویر را میفهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک او میکرد !
کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردنش به شهامت نیازی نبود !
کاش دلها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دستها مستجاب میشد !
کاش شمع حقیقت محبت را در تقلای بال پرسوز پروانه میدید و او را باور میکرد !
کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشنا تر بود !
کاش بهار آنقدر مهربان بود که داغ را بدست خزان نمیسپرد !
کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست !
کاش در قاموس غصه ها شکوه لبخند در معنی داغ اشک گم نمی شد !
و بالاخره .....
کاش مرگ
معنی عاطفه را میفهمید !
وعاطفه معنی عشق و...

۲۱ خرداد ۸۲

از دل سوخته‌ام
تا قلم شکسته و مملو از عشقم
فاصله‌ای‌ست با نازکی دندانه سرنوشت.
مقطعی‌ست به کوچکی نقطه
خاطره و زندگی بر این سرنوشتها،
خاطره‌ها،
فرازها،
نشیبها،
زشتیها و زیباییهای بسیاری بنا شده است.
سعادت از آن کسی است که محتاطانه از فرازها بالا می‌رود
و آهسته از نشیبها فرود می‌آید
۹ خرداد ۸۲

برای چه بمانم ؟
وقتی حضورم
بی اینکه بتواند لحظه ای آرامشت دهد
فردا را گنگ تر می کند
برای چه بمانم ؟
باید کسی باشد که زندگی کند ...
و دوست بدارد
حتی اگر چه مجبور باشد
دلدادگی کند
کسی که زیبایی را برای زیبا بودن می خواهد
نه پرستش
وعشق را برای بارور ساختن
نه تقدیم
...
باید برای زندگی همواره کسی باشد
۶ خرداد ۸۲

شگفتاوقتی که بود نمیدیدم
وقتی می خواند نمی شنیدم...
وقتی دیدم که نبود...وقتی شنیدم که نخواند...!
چه غم انگیزاست که وقتی چشمه ای
سردوزلال
در برابرت می جوشد
ومی خواند
ومی نالد
تشنه آتش باشی
و نه آب
وچشمه که خشکید
چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت
و آتش
کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
واز آسمان بارید
تو تشنه آب گردی ونه تشنه آتش
و بعد
عمری گداختن از غم نبودن
کسی که
از غم نبودن تو می گداخت
خرداد ۸۲

نامه خوبت ای عزیز بوی بهار میدهد
از تو اگر رسد خبر بوی بهار میدهد

تاکه رسم به نامه ات بوسه زنم به نام تو
نام تو بر لب پدر بوی بهار میدهد

تار لطیف موی تو همره نامه دیده ام
نامه ی تو ز هر نظر بوی بهار میدهد

شب همه شب به عشرتم تاکه سپیده سرزند
یاد تو در دل سحر بوی بهار میدهد

تاکه به کوچه میروم همره یادهای تو
حال وهوای هر گذر بوی بهار میدهد

جان به فدای نامه بر گر زتو مژده آورد
زان که زدوست یک خبر بوی بهار میدهد

چون زتو سر کنم سخن گل بدمد ز شعر من
نیست عجب گراین اثر بوی بهار میدهد

دیده به ره نهاده ام تا زتو نامه ای رسد
نامه خوبت ای عزیز بوی بهار میدهد


از همه دوستانی که به نوعی مرا شرمنده ساخته وبا پیامهای محبت امیزتان مرا غرق وجد وسرور مینمایید کمال تشکر را داشته و برای تک تک شما آرزوی سعادت سلامت وشادکامی مینمایم .
ارادتمند شما . کسری اردیبهشت ۸۲

هنوز جای قدمهات روی دلم مونده...
جای نگاهت..توی چشمام ...
عزیز دل..چقدر دلتنگم...
برای بعضی حال ها هیچ نوشته ای نمی تونه درمون باشه...
هیچ قلمی نمی تونه این همه دلتنگی رو بنویسه فقط اینکه ..چه زود گذشت..
چقدر از فاصله می ترسیدم...
چقدر از فاصله می ترسیدم و اکنون گرفتار آنم..
چقدر این فاصله ها ما رو عاشق تر میکنه..چقدر این فاصله ها رو دوست دارم…
همه حرفهای کنایه آمیز رو با جون و دل می خرم..
فقط به خاطر جای نگاهت توی چشمام..
راستی چی باید بگم..؟؟؟
گاهی یه سکوت طولانی هم نه..حتی یه سکوت کوتاه …
بهتر از هزار و یک حرف نگفته هست..
سکوت..
قبل از فریاد..
قبل از نگاه..
قبل از صدا.


یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۸۲

بهار چشم غزلهای نا سروده من
بر من ببخش
بر من که هیچگاه
__ با انتظار جاری دستانت
پیوند جاودانه نبستم
بر من ببخش
دستی مرا به حادثه
عشقی مرا به کوچه کشانده است
من قد کشیده ام
__ در جستجوی دست توانبخش آفتاب
در باورم شکفته ، بی آفتاب ،
__ عشق
احساس کودکانه محکومی است
من قد کشیده ام که راز شکفتن را
از لهجه درخت بیاموزم
من فکر می کنم در سرزمین باران
__ باید از عشق حرف زد
در کوچه های دوست با عشق دست داد
همپای رود رفت
و در انتظار دشت
__ صدا سر داد :
" آی عشق آمدیم "
بهار چشم
بر من ببخش
بر من که هیچگاه نگفتم
نانی و آب و خانه ای و تو ، برای من
معنای زندگی است
نه نه – برای من
از پنجره گسستن و در کوچه حل شدن
با مردم محله نشستن
با بی هراسهای پیاده
تا گرگ و میش حادثه رفتن
با راز ابر و آینه پیوستن
در شوق یک سلام شکفتن
از آسمان جواب گرفتن
معنای زندگی است
بهار چشم غزلهای نا سروده من
در خشکسال مهلک و تبدار این زمین
شعر برهنه ام
در جستجوی مرهم باران است
روزی اگر
با التهاب خاک بیامیزد
__ باران بارور
دستان من به دست تو پیوند می خورد
اما اگر که حادثه ابری شد
بر من ببخش
بهار چشم غزلهای نا سروده من
                                                     ۲۷ اردیبهشت ۸۲ پرشین بلاگ

پرستوی زیبای پا به راه،
چی می خونی؟!
سرود عشق واسه بنفشه ها؟...
نخون،نخون که...
اینجا بنفشه ای نداره،
...می ترسم از بیداریِ خر زهره ها.
چشم مست...
صدایِ ناله ی برگای پاییزی بود ،زیر پام.
...چقدر دل سنگ شده بودم! ولی نمی شد وایسم،
از یه طرف صدای ناله ها شون دلم رو می لرزوند،
از طرف دیگه بدون این لرز،دلم ...می رفت...
آخه چطور می شد فریاد های این همه برگ، فقط یه حس رو تو آدم زنده کنه؟!
...اونم چه حسی،
تنهایی.
آسمون هم دلش گرفته بود، بد جور.
همه جا سیاه و سفید،
و تنها رنگی که می شد دید،شعله هایِ زردِ نالهء برگها بود و جاده ای که انتهاش.....
هیچ...
وای که چقدر هوا هم سرد بود.
وای که چقدر اونجا هیچ کس نبود.
..اگه برگها زیرِ پام نبودن،چی می شد؟!
چه کار می تونستم کنم.
تنهایی رو با کی قسمت می کردم...
...هاه...
۲۵ اردیبهشت ۸۲

خدا یارش باد

نازنینی زبرم رفت خدا یارش باد
لطف او در همه احوال نگهدارش باد

گرچه از دایره جمع مرا بیرون کرد
دل خوبان جهان در خط پرگارش باد

دست من گربرسد بر در آن قصر بلند
سر ما در کنف سایه دیوارش باد

گلبنی بود که در پای کسی خار نخواست
هر که جز گل بزند یر سر او خوارش باد

ناگهان دست من از دامن او شد کوتاه
هر کجا پای نهد دست خدا یارش باد

به دعا میطلبم تا مگر آن سر بلند
بر بلندای زمان شوکت بسیارش باد
                                               ۲۳ اردیبهشت ۸۲

بی تو ...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان خانه' جانم گل یاد تو درخشید
عطر صد خاطره پیچید، باغ صد خاطره خندید
یادم آید که شبی با هم آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم در آن خلوت دل خسته و گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه' ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورد به مهتاب
شب و صحرا، گل و سنگ
همه دل داد به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آینه’ عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نرمیدم نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتادم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
مرغ شب ناله' تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لغزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستن، نرمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
اردیبهشت ۸۲ ..تهران

بوی بهار میدهد

نامه خوبت ای عزیز بوی بهار میدهد
از تو اگر رسد خبر بوی بهار میدهد

تاکه رسم به نامه ات بوسه زنم به نام تو
نام تو بر لب پدر بوی بهار میدهد

تار لطیف موی تو همره نامه دیده ام
نامه ی تو ز هر نظر بوی بهار میدهد

شب همه شب به عشرتم تاکه سپیده سرزند
یاد تو در دل سحر بوی بهار میدهد

تاکه به کوچه میروم همره یادهای تو
حال وهوای هر گذر بوی بهار میدهد

جان به فدای نامه بر گر زتو مژده آورد
زان که زدوست یک خبر بوی بهار میدهد

چون زتو سر کنم سخن گل بدمد ز شعر من
نیست عجب گراین اثر بوی بهار میدهد

دیده به ره نهاده ام تا زتو نامه ای رسد
نامه خوبت ای عزیز بوی بهار میدهد

چقدر دلتنگم...

هنوز جای قدمهات روی دلم مونده...
جای نگاهت..توی چشمام ...
عزیز دل..چقدر دلتنگم...
برای بعضی حال ها هیچ نوشته ای نمی تونه درمون باشه...
هیچ قلمی نمی تونه این همه دلتنگی رو بنویسه فقط اینکه ..چه زود گذشت..
چقدر از فاصله می ترسیدم...
چقدر از فاصله می ترسیدم و اکنون گرفتار آنم..
چقدر این فاصله ها ما رو عاشق تر میکنه..چقدر این فاصله ها رو دوست دارم…
همه حرفهای کنایه آمیز رو با جون و دل می خرم..
فقط به خاطر جای نگاهت توی چشمام..
راستی چی باید بگم..؟؟؟
گاهی یه سکوت طولانی هم نه..حتی یه سکوت کوتاه …
بهتر از هزار و یک حرف نگفته هست..
سکوت..
قبل از فریاد..
قبل از نگاه..
قبل از صدا.

بر من ببخش

بهار چشم غزلهای نا سروده من
بر من ببخش
بر من که هیچگاه
__ با انتظار جاری دستانت
پیوند جاودانه نبستم
بر من ببخش
دستی مرا به حادثه
عشقی مرا به کوچه کشانده است
من قد کشیده ام
__ در جستجوی دست توانبخش آفتاب
در باورم شکفته ، بی آفتاب ،
__ عشق
احساس کودکانه محکومی است
من قد کشیده ام که راز شکفتن را
از لهجه درخت بیاموزم
من فکر می کنم در سرزمین باران
__ باید از عشق حرف زد
در کوچه های دوست با عشق دست داد
همپای رود رفت
و در انتظار دشت
__ صدا سر داد :
" آی عشق آمدیم "
بهار چشم
بر من ببخش
بر من که هیچگاه نگفتم
نانی و آب و خانه ای و تو ، برای من
معنای زندگی است
نه نه – برای من
از پنجره گسستن و در کوچه حل شدن
با مردم محله نشستن
با بی هراسهای پیاده
تا گرگ و میش حادثه رفتن
با راز ابر و آینه پیوستن
در شوق یک سلام شکفتن
از آسمان جواب گرفتن
معنای زندگی است
بهار چشم غزلهای نا سروده من
در خشکسال مهلک و تبدار این زمین
شعر برهنه ام
در جستجوی مرهم باران است
روزی اگر
با التهاب خاک بیامیزد
__ باران بارور
دستان من به دست تو پیوند می خورد
اما اگر که حادثه ابری شد
بر من ببخش
بهار چشم غزلهای نا سروده من

تنهایی رو با کی قسمت می کردم...

پرستوی زیبای پا به راه،
چی می خونی؟!
سرود عشق واسه بنفشه ها؟...
نخون،نخون که...
اینجا بنفشه ای نداره،
...می ترسم از بیداریِ خر زهره ها.
چشم مست...
صدایِ ناله ی برگای پاییزی بود ،زیر پام.
...چقدر دل سنگ شده بودم! ولی نمی شد وایسم،
از یه طرف صدای ناله ها شون دلم رو می لرزوند،
از طرف دیگه بدون این لرز،دلم ...می رفت...
آخه چطور می شد فریاد های این همه برگ، فقط یه حس رو تو آدم زنده کنه؟!
...اونم چه حسی،
تنهایی.
آسمون هم دلش گرفته بود، بد جور.
همه جا سیاه و سفید،
و تنها رنگی که می شد دید،شعله هایِ زردِ نالهء برگها بود و جاده ای که انتهاش.....
هیچ...
وای که چقدر هوا هم سرد بود.
وای که چقدر اونجا هیچ کس نبود.
..اگه برگها زیرِ پام نبودن،چی می شد؟!
چه کار می تونستم کنم.
تنهایی رو با کی قسمت می کردم...
...هاه...

خدا یارش باد

نازنینی زبرم رفت خدا یارش باد
لطف او در همه احوال نگهدارش باد

گرچه از دایره جمع مرا بیرون کرد
دل خوبان جهان در خط پرگارش باد

دست من گربرسد بر در آن قصر بلند
سر ما در کنف سایه دیوارش باد

گلبنی بود که در پای کسی خار نخواست
هر که جز گل بزند یر سر او خوارش باد

ناگهان دست من از دامن او شد کوتاه
هر کجا پای نهد دست خدا یارش باد

به دعا میطلبم تا مگر آن سر بلند
بر بلندای زمان شوکت بسیارش باد