آن کلاغی که پرید از فراز سرما و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه می دانند همه می دانند که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه می ترسند همه می ترسند اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم سخن از پیوند سست دو نام و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست سخن از گیسوی خوشبخت منست با شقایق های سوخته بوسه تو و صمیمیت تن هامان در طراری و درخشیدن عریانیمان مثل فلس ماهی ها در آب سخن از زندگی نقره ای آوازیست که سحرگاهان فواره کوچک می خواند ما در آن جنگل سبز سیال شبی از خرگوشان وحشی و در آن دریای مضطرب خونسرد از صدف های پر از مروارید و در آن کوه غریب فاتح از عقابان جوان پرسیدیم که چه باید کرد ؟ همه می دانند همه می دانند ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم در نگاه شرم آگین گلی گمنام و بقا را در یک لحظه نا محدود که دو خورشید به هم خیره شدند سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست سخن از روزست و پنجره های باز و هوای تازه و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است و تولد و تکامل و غرور سخن از دستان عاشق ماست که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم بر فراز شبها ساخته اند به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم همچنان آهو که جفتش را پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند و کبوترهای معصوم از بلندی های برج سپید خود به زمین می نگرند
تنهایی ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من! بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم تا روشنم شد در میان مردگانم، همدمی نیست همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست شاید و یا شاید ... هزاران شاید دیگر اگر چه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
هنگامی که دیگران می ایستادند راه میرفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی می بردم
سلام دوست خوبم . نوشته هایت خیلی به دلم نشست . این اشعار و قطعات ادبی همه مال خودته ؟ بهرحال خیلی دلنشین هستند . برایت آرزوی موفقیت روز افزون و سلامت را دارم. درپناه حق باشی انشاءالله
با توجه به اصل پنجم قانون اساسی ضد انسانی رژیم طالبانی مردم ایران صغیر هستند -احتیا ج به قیم دارند و این خود توهینی است به شعور انسـانی ملت ما که یک نفر ۲۶سال این سرزمین را به گروگان گرفته است . برای پس گرفتن ایران زمین و واگذاری آن به صاحبان اصلی اش که همانا خود ملت هستند باید مبارزه و ایستادگی کرد .
و من تنها / و من تنها / و من تنها ... چقدر این وژاه برایم نامانوس است چه تصویر غمگینی، یک پهناور پر برف و یک تک درخت تنها، همان چناری که چکاوک را به انتظار بهار نشسته بود / گمان میکنم این تصویر، نقاشی خود من است در آئینه که انعکاس صدایم را بارها در سکوت ممتد این شبها می شنوم ..... و من تنها ....!
اگر فکر می کنی اگر فکر می کنی که رفتنت باعث شکستنم می شود اگر فکر می کنی که از پس رفتنت اشک می ریزم اگر فکر می کنی که با نبودنت لحظه هایم خالی می شوند اگر فکر می کنی که هر لحظه دلم برای بوسه هایت تنگ می شود اگر فکر می کنی که بی تو می میرم بسیار درست فکر کرده ای خب تو که می دانی نبودنت را تاب نمی آورم ...پس بمان
سلام . اومدم تا بازم مطالب قشنگتون رو بخونم ولی دیدم هنوز آپدیت نکردین . من و دوستان دیگه تون منتظریم../ شاد و موفق باشید و ممنون که به وبلاگم سر می زنید .
سلامممممممممممم / چه عجب این وبلاک قسمت کامنتهاش برای من باز شد واییییییییییییییییییی ذوق زده شدم
سکوت لحظه هایت را شکستی
به کوچه باغ باران ها نشستی
تو با فریاد خیس گریه هایت
خیال خواب باران را گسستی
حرف می زنیم و واژه ها
فقط
صداست
تیر بی نشانه رهاست
همدلی که هیچ
همزبان در این زمانه
کیمیاست
حرف می زنیم و واژه ها
فقط
صداست
وبلاگت در حد عالیه ..... موفق باشی ..... شما هم مثل من دلتون گرفته ....؟
آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد ؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند
شاد باشی عزیز
ببخشید اینقدر ذوق زده شدم که تلافی چند وقتی که نتونستم برات کامنت بزارم رو جبران کردم
من بروزم دوست داشتی سر بزن خوشحال میشم
تنهایی ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من! بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک
تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم، همدمی نیست
همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید ... هزاران شاید دیگر اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
هنگامی که دیگران می ایستادند راه میرفتم وهنگامی که
دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم
هنگامی که دیگران
صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن
یک بستنی شکلاتی چه لذتی می بردم
سلام دوست خوبم . نوشته هایت خیلی به دلم نشست . این اشعار و قطعات ادبی همه مال خودته ؟ بهرحال خیلی دلنشین هستند . برایت آرزوی موفقیت روز افزون و سلامت را دارم. درپناه حق باشی انشاءالله
سلام دوست عزیز..وبلاگ من با یه قالب جدید به سیستم پرشین انتقال یافت.منتظر تون هستم.اگه با تبادل لینک هم موافقین بهم خبر بدین.
موفق باشید
یا حق
گل به جز بیوفایی میتونه یاد آور خیلی چیزای دیگه هم باشه.
ممنونم که وب منو قابل دونستی عزیز.
شاد و سرخوش هردم...
درود بر شما ..... انتخاب های زیبایی دارید ....... سپاس از حضورتون ........ در پناه مهر باشید
با توجه به اصل پنجم قانون اساسی ضد انسانی رژیم طالبانی مردم ایران صغیر هستند -احتیا ج به قیم دارند و این خود توهینی است به شعور انسـانی ملت ما که یک نفر ۲۶سال این سرزمین را به گروگان گرفته است . برای پس گرفتن ایران زمین و واگذاری آن به صاحبان اصلی اش که همانا خود ملت هستند باید مبارزه و ایستادگی کرد .
عزیزم اپم بیا پیشم.منتظرتم
سلام. زیبا نوشتی دوست عزیز. امیدوارم همیشه شاد باشی. غمت و نبینم.
سلام.
آن هنگام که قدمها صدای عشق می دهند.. تردید نکنید این صدای پای یک عاشق است در : صدای پای عشق.
سلام کسری عزیز .. تشکر از حضورت عزیزم ...
و من تنها / و من تنها / و من تنها ... چقدر این وژاه برایم نامانوس است چه تصویر غمگینی، یک پهناور پر برف و یک تک درخت تنها، همان چناری که چکاوک را به انتظار بهار نشسته بود / گمان میکنم این تصویر، نقاشی خود من است در آئینه که انعکاس صدایم را بارها در سکوت ممتد این شبها می شنوم ..... و من تنها ....!
زندگی بیشترش سوختن است ٬درس آموختن است
یک برادر دارم واسه من دیوارش از همه کوتاهتر است
توی روزای گرفتاری و تنگ دستی من
زندگی انتظاریست که آدم ز برادر دارد!
زندگی نیست به جز حرف محبت
به کسی ور نهد خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی فانوسی است لب دریای خیال آویزان
می توان آن را دید و نه بیش
روشن است اما به اندازه خویش
زندگی تابلوی است نیمه راه٬که سر منزل مقصود خبر می آرد
کار او هشدار است گر مسافر رهش بیدار است
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه اندازه یک عمر بیابان دارد
زندگی زندانی است که در آن بیشتر از زندانی ٬زندان بان دارد
زندگی دین بزرگیست که بر گردن ما است
کسری خوبم .. وبلاگ این حقیر به روز شد خوبم منتظرم ..
بی وفایی؟ یه نگاه به خودت کردی ؟
سلام دوست من..با اجازه لینک شمارو توی لینکدونی خودمگذاشتم ..منتظرتون میمونم...
سلام شب یلدا ی دیشبتون مبارک ... آپ نمیکنین ؟
کسری جون سلام...خوبی؟...بیوفایی چیزیه که هیچوقت از یاد آدم نیمیره...چه گل بیاد چه نیاد....راستی منم آپدیتم...بیا پیشم....منتظرتم....تا بعد...
سلام مهربون.....من به روزم.....بیا پیشم...شاد باشی
اگر فکر می کنی
اگر فکر می کنی که رفتنت باعث شکستنم می شود
اگر فکر می کنی که از پس رفتنت اشک می ریزم
اگر فکر می کنی که با نبودنت لحظه هایم خالی می شوند
اگر فکر می کنی که هر لحظه دلم برای بوسه هایت تنگ می شود
اگر فکر می کنی که بی تو می میرم
بسیار درست فکر کرده ای
خب تو که می دانی نبودنت را تاب نمی آورم
...پس بمان
راستی... شب یلدای اون شبتون هم مبارک ...
عمرتون صد شب یلدا . . .
دلتوت قد یه دریا . . .
توی این شبهای سرما . . .
یادتون همیشه با ما . . .
دل خوش باشه نصیبت . . .
غم بمونه واسه فردا
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دلو وا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غمو از دلم جدا نمی کنه
قصه ی ماتم من هر چی که بود هر چی که هست
قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه
وقت خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دلو وا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غمو از دلم جدا نمی کنه
تو خاموشی خونه خاموشه
شب آشفته گل فراموشه
بیا کامشب پشت این روزن
شب کمین کرده رو به روی من
تب آلوده تلخ و بی کوکب
شب شب غربت شب همین امشب
لای لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی من به سوگ غم نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
لالالالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب
لالالالا ای تن تب دار
اشکامو از رو گونه هام بردار
لالالالا سایه بیدار
نبض مهتابو دست من بسپار
لای لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی من به سوگ غم نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
تو خاموشی خونه خاموشه
شب آشفته گل فراموشه
بیا کامشب پشت این روزن
شب کمین کرده رو به روی من
تب آلوده تلخ و بی کوکب
شب شب غربت شب همین امشب
شبه روییدن و هجرت
شبه از ریشه پژمردن
شبه تنپوش نو کردن
دریغا..! از درون مردن
کجا برگردم از وحشت
از این مرداب خاموشی
که پنهان شد صدای من
که عر یان شد فراموشی
کجا برگردم از ترس چراغ عشق روشن نیست
نه همراه و نه هموحشت
کسی جز مرگ با من نیست
ردای مرگ میپوشم
برهنه زیر این خنجر
خداحافظ شب رفته
سلام ای باغ خاکستر
اگر دور و اگر نزدیک
تو را جز تو نمیدانم
چنان گم میشوم در تو
که پیدا نیست پایانم
گرفتار تو ام اما
که سرشارم از آزادی
خداوند جهانم من
در این بیراهه آبادی
کمک کن ای سبکدامن
جهان از دیده بردارم
که از اندوه لبریزم
که از شبگر یه سرشارم
غریبه..ابر سنگینم
پرم..!! اما نمی بارم.
سلام ... چرا دیگه نمینویسید؟...
از اومدن و رفتنش برام یه دلتنگی موند و یه خاطره ... *دختر آبان* آپدیت شد منتظر قدم نازنینت هستم ...
کسری جون نمی خوای آپدیت منی؟؟؟؟ من به روزم عزیزم
سلام . اومدم تا بازم مطالب قشنگتون رو بخونم ولی دیدم هنوز آپدیت نکردین . من و دوستان دیگه تون منتظریم../ شاد و موفق باشید و ممنون که به وبلاگم سر می زنید .
سلام دوست من...خوبی؟کجایی؟کم پیدایی؟...صدایت میکنم..ای صدای تو خوب...سکوتم فریادیست که سالها نرم و خاموش تو را میخواند...ز.ن.دریا ..منتظرتونم؟