شقایقی روییده در کویر دل
شقایقی روییده در کویر دل

شقایقی روییده در کویر دل

ای همزاد !

ای همنفس !

ای همزبون تنهایی هایم!

ای بی من وهمیشه با من!

یاد تو چون پرستوها-

 یا چون لک لک های مهاجر

لحظه لحظه به باغ خیالم سفر میکند.

گفتی که هر شب واژه شعرم  را

 با اشگ میشویی.

منهم هر لحظه یاد تورا در پریشانی خیالم می پیچم !

 

ای عطر عشق

گفتی با شعر همسفر یادی

سفرت بی خطر !

منهم هنگامی که مرغان دریایی...

پروازشوخ وشنگ خود را می آغازند... 

و گه گاه بر موج ، تن میسایند ...

سفر را در ذهنم تداعی میکنند..

سفری که آرزویش آسان است ..

وپروازش مشکل.

 

ای دور نزدیک!

 و ای نزدیک دور!

خطی است در کنار افق و دور دست دریای موطن تو

که خط جدایی ماست.

تو هنگامی که بر بال کبوتر بختت نشستی...

پرواز کردی و از آن خط گذشتی.

اما آن خط برای من خط جداییست.

گویی آن خط دیوار حصار بلندیست...

و  من وتو در دو سوی دیوار..

فریاد میزنیم و اشک میریزیم.

یکدیگر را میشناسیم ..

صدای هم را میشنویم..

اما دریغ!

چهره هم را نمی بینیم

و چه سخت است

شنیدن وندیدن

دوست داشتن وبهم نرسیدن .

 

در خیال من این دیوار تا کهکشان بر افراشته است .

اما من نا امید نیستم ...

یکی در سینه ام فریاد میزند ...

پرواز کن !

بر تارک دیوار خواهی رسید.

و از آن سو همزادت ، همنفست ،همزبانت و عشقت را خواهی نگریست.

هزاران حیف!

پر میزنم ... اما پرواز نه !

گویی دست صیادی پرهای پرواز مرا بریده است..

شوق پرواز هست، اما قدرت پرواز، نه !

 

خورشید من !

غروب هاشفق را به تماشا می نشینم ..

سفر خورشید را میگویم

چه زیبا سفر میکند!

اما چه غریبانه !

چه تنها !

چه بیکس !

چه بی مشایعت!

چون عروسی با تور ابر.

همانند عروس بی مادر !

نخست میخندد و سپس می گرید...

و آرام آرام به دیار تو می آید..

من غروبش را مینگرم و تو طلوعش را...

من وداعش را میشنوم و تو سلامش را...

من بدرودش را وتو درودش را.

 

از من قهر میکند و با تو آشتی

میخواهم به او پیغام بدهم ...

تا از سوی من ببوسدت...

اما صدایم را نمی شنود و در هاله ابر پنهان میشود.

او می رود و من میگریم .

او بدرود میگوید و من در دل به تو درود میفرستم

در این هنگام است که لبخند تو را

در برکه اشک خویش تماشا کنم

و چه تماشای دلپذیر.

خود را فریب میدهم که اگرمن میگریم

تو میخندی .

و اگر پیام آور من نیست،

لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل میکند.

اگر هیچ نیست...

اگر بی پیام من به سوی تو می آید...

دست کم یک نقطه مشترک که هست !

یک نقطه ی اتصال ، یک بهانه دیدار!

ببین به چیزهایی دلخوشم !

 

آری !

من با غروب خورشید می گریم ...

و تو با طلوع او میخندی.

اما نمیدانم چرا در همان لحظه..

ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله یی از ابر مینگرم

که کریم تر از ابر می گرید.

و بلور اشک کریمانه ات...

از میان مژگان سیاهت ،

 از میان یک جفت چشم نگران و غمگین..

از میان ابر، از میان افق ،جوانه میزند و می شکفد.

و در اقیانوسی دور، می چکد.

سقوط اشکهای تو در آب ها ...

موج بر می انگیزد و طوفان را به آشوب دعوت میکند.

 

ای غمگین!

ای زاده غم !

ای واژه صفا و صمیمیت!

ای معنی کرامت !

ای همه ایثار !

ای عشق  وای تجسم محبت!

ای همه پرواز!

هر شب که بیاد تو بخلوت میروم..

در این آهنگم که سازهای شعر را کوک کنم

و نوت های واژه را بنویسم

و هماهنگی کلمات را به به انتظار بنشینم...

در تالار سکوت ، احساس خود را روی چنگی

 افسونگر بپاشم .

واژه های رقصنده

چون رنگین حباب هایی

در رویا و در بلندای خیالم در هم میلولند

و چون قطرات اشگ رنگین در هم میلرزند

و رنگین کمان شعر در شرق اندیشه ام

و بر دیواره ی  افق خیالم نقش میبندد.

 

سپس همه ، آهنگ میشوند..

هماهنگ میشوند ..

وزن میشوند..

شور وحال میشوند ..

وشعر میشوند .

شعری که تو میپسندی و دوست داری.

 

ای من !

ای همزاد !

ای همنفس !

ای همسفر بی وفای سال های زندگی ام !

سال هاست و شاید قرن هاست که من وتو ...

یک روح در دو پیکریم..

یک معنی در دو واژه ایم .

یک خورشید در دو آسمانیم..

یک عشق در دو سینه ایم ..

و یک هستی در دو نیمه ایم.

 

امشب سالروز میلادم بود..

میلادی که همیشه برای تو یاد آورخاطراتی شیرین

 ودوست داشتنی بوده است اما دریغ از گوشه چشمی

و محبتی، که بر باد رفت و بدست فراموشی سپرده شد .

 

نازنینم!

خیلی حرف دارم

اشکم اجازه می دهد .. که بنویسم  و مینویسم ..

اما یکی در سینه ام میگوید: نه !

ننویس !

شاید او نخواند ..

شاید دوست نداشته باشد .

آیا راست میگوید؟

......................

......................

 بدرود ..

شب بخیر !

                                            تهران... بیستم مرداد ماه هشتاد دو

 

 

چشم من بیا منو یاری بکن

گونه هام خشکیده شد کاری بکن

غیر گریه مگه کاری میشه کرد

کاری از ما نمی آد زاری بکن

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت دل من گریه می خواد

هر چی دریا روزمین داره خدا

با تمام ابرهای آسمونا

کاشکی میداد همه رو به چشم من

تا چشمام به حال من گریه کنن

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت دل من گریه می خواد

قصه گذشته های خوب من

خیلی زود مثل یک خواب تموم شدن

حالا باید سرروزانوم بذارم

تا قیامت اشک حسرت ببارم

دل هیچکس مثل من غم نداره

مثل من غربت وماتم نداره

حالا که گریه دوای دردم

چرا چشمم اشکش و کم میاره

خورشید روشن ما رو دزدیدن

زیر اون ابرهای سنگین کشیدن

همه جا رنگ سیاه ماتمه

فرصت موندنمون خیلی کمه

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت دل من گریه می خواد

سرنوشت چشماش کور نمیبینه

زخم خنجرش میمونه تو سینه

لب بسته سینه غرقه بخون

قصه تلخ من وبهشهر همینه

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

     تا قیامت  دل من گریه میخواد

                                                 ۱۵ مرداد ۱۳۸۲ بهشهر

                                                    ساعت : ۱۷:۳۰  

 

ای مسافر!

ای جدا ناشدنی!

گامت را آرام بر دار!

از برم آرام تر بگذر..

تا به کام دل ببینمت .

بگذار از اشک سرخم

گذر گاهت را چراغان کنم.

 

آه که نمی دانی سفرت ، روح مرا به دو نیم میکند.

و شگفتا که زیستن ، با نیمی از روح ، تن را

 می فرساید.

 

بگذار بدرقه کنم ..

واپسین لبخندت را

و آخرین نگاه فریبنده ات را ....

مسافر من !

آنگاه که میروی

کمی هم واپس نگر باش .

با من سخنی بگو .

مگذار بیکباره از پا در افتم

فراق صاعقه وار را

بر نمی تابم .

جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز

آرام تر بگذر.

 

تو هرگز مشایعت کننده نبودی ...

تا بدانی وداع چه صعب است .

وداع طوفان می آفریند.

 

اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمیشنوی

باران هنگام طوفان را که می بینی  !

آری باران اشک بی طاقتم را که مینگری!

 

من چه کنم ؟

تو پرواز میکنی..

و من پایم به زمین بسته است .

ای پرنده !دست خدا بهمراهت ...

اما نمیدانی

که بی تو بجای خون

اشگ در رگ هایم جاری است .

از خود تهی شده ام

نمی دانم تا بازگردی

مرا خواهی دید؟

                                         بهشهر مرداد 82

 

 

گریه کن ای دل که دوست ، از بر ما میرود

وای که از باغ عشق عطرو وفا میرود

 

زانکه دل تنگ ما جای( دو) شادی نبود

تا ز در آمد صفا ، نور و وفا میرود

 

گر چه زچشمم رود همره اشک وداع

مهر عزیزان کجا از دل ما میرود؟

 

خانه دلتنگ ما تشنه آوای اوست

آه ، که از این سرا ، نغمه سرا میرود

 

باغ دل ما از او لطف و صفا میگرفت

حیف کزین بوستان لطف و صفا میرود

 

گرچه به ما هر نفس لطف خدا میرسد

از سرمان سایه لطف خدا میرود

 

میرود اما دلش ساز مرا میزند

این نگران را نگر رو به قفا میرود

 

آب و گلش در حضر ،جان ودلش در سفر

عاشق آشفته حال ، دل به دو جا میرود

 

لحظه بدور خویش تا نزند آتشم

با دل اندوهگین ((شادنما )) میرود

 

دل به چه کار آیدم گر که دلارام نیست ؟

خانه نخواهم اگر خانه خدا میرود

 

ناله بر آید ز سنگ گر که بداند دمی

از غم یاران چه ها بر سر ما میرود ...

 

ناله جانسوز من سر به ثریا کشید

آتش دل را ببین تا به کجا میرود ...

 

                                          مرداد ۸۲

 

ای همنشین ، ای همزبان ، ای وصله ی تن!

ای یاد گار روزهای خوب وشیرین !

مژگان ما چون برگ کاج زیر باران

از اشگ ها گوهر نشان است .

در پرده پرده چشم ما چون ابر خاموش

اشکی نهان است .

 

ای همزبان ، ای وصله تن !

ما امدیم از دشتها  از آسمانها 

از اوج دریا ها پریدیم

تا عاقبت اینجا رسیدیم

با من بمان شاید پس از این یکدیگر را...

هرگزندیدم ....

 

یک لحظه رخصت ده سرم را...

بر شانه ات بگذارم ای دوست !

تا بشنوی بانگ غریب های هایم

من با تو ام   یا نه؟ نمی دانم کجایم!

من دانم و تو-

رنجی که در راه محبت ها کشیدیم

تو دانی و من !

عمری که در صحرای محنت ها دویدیم .

ای جان بیا با هم بگرییم

شاید که دیگراز باغ های مهربانی گل نچیدیم     

ای جان بیا با هم بگرییم

شاید پس از این یکدگر را هرگز ندیدیم.

 

این انجماد بغض را در سینه بشکن

 از شرم بگذر

سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران

چشمان غمگینت چون ابر بهاران

 بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران

آری بیا با هم بگرییم

 بر یاد یاران ودیاران .

 

ای همسخن ، ای همنفس ، ای دوست ،ای یار!

این لحظه تلخ وداع است

در چشم ما فریاد غمگین جداییست

فردا میان ما حصار وکوه ودریا ست

ماخستگانیم

باید کنار هم بمانیم

 با هم بگریییم

باهم بمیریم

 

آوخ ؛ عجب دردیست یاران را ندیدن

رنج گرانیست  بار فراق نازنینان راکشیدن

اما چه باید کرد ای یار؟

باید زجان بگذشتن وبر جان رسیدن .

 

میلرزم از ترس...

ترسم که دیدار اخر باشد ای دوست !

ای همنشین ، ای همزبان ، ای وصله ی تن!

ای یادگار روزهای خوب و شیرین !

هنگام بدرود

وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم

وقتی بسوی آشیان ها پر کشیدیم

دیگر ز فرداهای مبهم نا امیدیم

شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم .

شاید که مردیم ...

شاید که دیگر با هم گل الفت نچیدیم ...

باید به کام دل بگرییم .

شاید پس از این یکدگر را

 هرگز ندیدم...

                              ۲۸آبان ماه ۱۳۷۵ 

از آن شبی که پریدی ز آشیانه من

صدای گریه بلند است از ترانه من

 

قرار بخش دلم ، یاد لحظه احظه تست

ستاره  های شبم اشک دادنه دانه من

 

به هر بهانه که باشد ، به گریه روی آرم

غم فراغ توهم، بهترین بهانه من

 

مگر ز خاطر افسرده ام توانی رفت ؟

که بوی عطر تو دارد هوای خانه من

 

همیشه شانه من زیر بار منت تست

از آنکه ریخت شبی زلف تو ، به شانه من

 

منم پرنده بی جفت بیشه های سکوت

بیا که نغمه برآری ز آشیانه من

 

به عشق ، شهره ی شهرم که از عنایت دوست

ز هر لبی شنوی شعر عاشقانه من

 

شب میلاد تو ای یار ! مرا –
شب غمگینی بود
خانه با یاد تو از گل لبریز
همه جا پرتوی لرزنده شمع
دوستانت همه شاد !
عاشقانت همه جمع!
لیک در جمع عزیزان ، تونبودی افسوس.
همه با یاد تو در طیف سرور
خانه در گل مستور
همه جا لمعه نور
یاد شیرین تو در موج نشاط
عکس زیبای تو در جام بلور
لیک در جمع عزیزان ، تونبودی افسوس.
همه با یاد تو خندان بودند
و من خانه به طوفان داده !
در میان همه گریان بودم .
شمع همراه دل من میسوخت
و کسی آگه از این راز نبود
چه کنم ؟ بی تو ، در شادی بر دلم باز نبود
شمع هم گریان بود
لیکن ای معنی عشق !
اشک دلداده ، کجا ؟
گریه ی شمع ، کجا ؟
من کجا ، با دل تنگ ..
شادی جمع کجا ؟
شب تلخی بود..
شب تنهایی من !
من که در بستر غمها بودم
من که از اشک غریبانه چو دریا بودم
تو ندانی که چه تنها بودم !
کاش ، میدانستی
شب میلادعزیزت ای یار!
من به اندازه چشم همه ی مردم شهر...
گریه کردم در خویش.
گریه ام بدرقه راهت باد
شب میلاد تو من بودم و اشک
من که از اشک غریبانه چو دریا بودم
آه ای معنی عشق !
تو ندانی که چه تنها بودم .

بر ورق های دفتری
با شعر
می توان بر سرزمین آرزو ها
حکم راند
می توان در باد پیچید وُ
به دنیایی دگر، آزاد راند

می توان چون ذره ای ، تا ابرها پرواز کرد
می توان همواره طرح دیگری آغاز کرد

می توان پَر باز کرد ، تا نور رفت
می توان در جاده های زندگی ، پُر دور رفت

می توان در تلی از اندوه بی پایان
دلی پر شور داشت
می توان در باغ های نا امیدی
بذری از امید کاشت

می توان با شعر ها تا ماه رفت
می توان در جاده های پر ستاره
راه رفت

می توان از قید و بند آزاد شد خندید
می توان جام شرابی سرکشید آواز خواند رقصید
می توان دردفتر خود غصه ها را چاره کرد
می توان زنجیر عادت های دیرین پاره کرد

می توان سد را شکست
می توان بند قفس ها را گسست
می توان چون مرغ آزادی
به هر بامی نشست

می توان تا بی نهایت بر افق ها چشم دوخت
می توان چون شاپرک عاشق شد وُ از عشق سوخت

می توان از راه رفته باز گشت
می توان دنبال رؤیا های رنگی رفت وُ
هر گز بر نگشت

شاعر: فلورا پیرمانی
  ۱۰ تیر ۸۲

ای دوست برو با تو مرا شوق سخن نیست
رفتار دلازارتو باب دل من نیست

لبخند من از خشم تو در حال گریزست
افسرده از آنم که تو را خلق حسن نیست

من نغمه سرای چمنم ، عربده بس کن
در بلبلکان طاقت فریاد زغن نیست

آن زلفک رقصان ، که مرا می برد از تاب
در دیده ی کج بین تو، جز تاب رسن نیست !

من می شکفم همچو گل از نغمه ی بلبل
در گوش تو جانکاه تر از مرغ چمن نیست

نجوای گل وپچ پچ مهتاب چه دانی ؟
آگه دلت از زمزمه ی سرووسمن نیست

پروانه چو بینی که به رقص آوردش باد
گویی که چرا گرد سرش (( دایره زن ! )) نیست !

کام دل مااز نگه یار برآید
مدهوشی و مستی همه درلذت تن نیست

برگونه ی گل ، بوسه ی مهتاب نبینی
زانرو که نگه کردنت از دیده ی من نیست!

باید سفری کرد و از این دارفنا رفت
آنجا که بود رهگذر کوچ ، وطن نیست

هرجا نگری دّر سخن از صدف ماست
این گوهرجان است و در آن جای سخن نیست !

شادروان : مهدی سهیلی


چندی پیش بدلیل ادعایی اعتراض آمیزکه ازسوی یکی ازدوستان در مورد شعر
(تو را دیگر مگر...) در بخش پیامهای اینجانب نوشته شده بود مصمم شدم تا
دیگر نه بنویسم و نه به وبلاگی سر بزنم .
چرا که نوشتنم موجب رنجش دوستانم و بودنم موجب آزردگی دوستانشان
با ایده ها وسلیقه هایی ناهنجارخواهد شد.

اما پیامها ودرخواست های مکرردوستانی که مرا غرق لطف ومحبت خویش قرار دادند
و همواره خواستار بودن ونگاشتن من بوده وهستند موجب شد تا دوباره به عرصه
وبلاگ نویسی بازگردیده و غباررا از روی وب لاگم بزدایم .

چند سطری ناقابل تقدیم به همه عزیزانی که در این ایام مرتب مرا قرین لطف و موهبت خویش قرارداده واستاد و راهنما ومشوق من در این مقوله بوده اند، مینمایم امیدوارم مورد پسند ورضایت همه دوستداران این لاگ ناقابل باشد .

ارادتمند همه دوستان
کسری

 دیگر حرفی نمانده
 دیگر کلامی نیست
 و دیگر پرده ای که تصویر بکنم
 و دیگر شعری
 و حتی حسی
 دیگر وجودی نیست که بخواهد بسوزد
 دیگر بارشی وجود ندارد
 و دیگر سرودی
 با قایقی شکسته دور میشوم
 و اینک به وسط دریایی رسیده ام که گرد است
 و در این دریا بی هم نفس
با قایقی شکسته رانده ام
 دیگر دور شده ام
  راه بازگشتی نمانده
 به پایان رسیده ام
 شاید کلامم زیبا نبود
 شاید حضورم خاطره انگیز نبود
 ولی می خواستم یک عاشقانه بسرایم
 دیگر دیر شده است حتی برای بازگشت
 باز هم شما هستید و یک دنیا خاطره
 گاهی هم از من یاد کنید
 دیگر حرفی نمانده ...
 بدرود

ترا دیدن ، صدایت را شنیدن
ترا دیگر مگر در خواب دیدن

ترا در اشک بی تاب شبانه
چو مه در انعکاس آب دیدن

ترا آخر مگر در آه و در یاد
ترا زین پس به آه از دل کشیدن

ترا در لذت شیرین یک خواب
به بیداری خیالت پروریدن

ترا در خواب غرق بوسه کردن
سحر آهی ز حسرت برکشیدن

ترا چون قطره ی شبنم به گلبرگ
شراب از ساغر رویت چشیدن

ترا چون غنچه ، پیراهن دریدن
همه عطر تنت در جان کشیدن

ترا در شوق آغاز بهاران
مثال قطره ی باران چشیدن

ترا هر لحظه هر جا یاد کردن
به یادت لحظه ها را شاد کردن

و بی پروا چو پروانه ز آتش
جسورانه به آتش ها پریدن

چرا پروای اشک عاشقت نیست ؟
خدا را . . . دیده ات دریا بدیدن

چرا بی تابی دل باورت نیست؟
دلت در سینه ات بی تاب دیدن

   ۲۷ خرداد ۸۲

 راست گفتی عشق خوبان آتش است
 سخت میسوزاند اما دلکش است
 از خدا خواهم که افزونش کند
 دل اگر دم زد پر از خونش کند
 کاش از این آتش تو را بودی خبر
 با خبر بودی که این بیدادگر
 باغ دل را با صفا تر می کند
 مرغ جان را خوش نوا تر می کند
  راست گفتی, عشق را تدبیر نیست 
 عقل بس آشفته را تقصیر نیست
  راست گفتی,شبنم دل را چه باک
 از سیاهی ها و پستی های خاک
 راست گفتی ,آسمان جای دل است
 پر کشیدن زین حوالی مشکل است
 راست گفتی , دیده ودل هر دو سوخت
 برتن و جان جامه ای گلرنگ دوخت
 بس شتابان می دود اسب زمان
 کاش یک آلاله آرد ارمغان
    ۱۹ خرداد ۸۲

کاش آسمان حرف کویر را میفهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک او میکرد !
کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردنش به شهامت نیازی نبود !
کاش دلها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دستها مستجاب میشد !
کاش شمع حقیقت محبت را در تقلای بال پرسوز پروانه میدید و او را باور میکرد !
کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشنا تر بود !
کاش بهار آنقدر مهربان بود که داغ را بدست خزان نمیسپرد !
کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست !
کاش در قاموس غصه ها شکوه لبخند در معنی داغ اشک گم نمی شد !
و بالاخره .....
کاش مرگ
معنی عاطفه را میفهمید !
وعاطفه معنی عشق و...

۲۱ خرداد ۸۲

از دل سوخته‌ام
تا قلم شکسته و مملو از عشقم
فاصله‌ای‌ست با نازکی دندانه سرنوشت.
مقطعی‌ست به کوچکی نقطه
خاطره و زندگی بر این سرنوشتها،
خاطره‌ها،
فرازها،
نشیبها،
زشتیها و زیباییهای بسیاری بنا شده است.
سعادت از آن کسی است که محتاطانه از فرازها بالا می‌رود
و آهسته از نشیبها فرود می‌آید
۹ خرداد ۸۲

برای چه بمانم ؟
وقتی حضورم
بی اینکه بتواند لحظه ای آرامشت دهد
فردا را گنگ تر می کند
برای چه بمانم ؟
باید کسی باشد که زندگی کند ...
و دوست بدارد
حتی اگر چه مجبور باشد
دلدادگی کند
کسی که زیبایی را برای زیبا بودن می خواهد
نه پرستش
وعشق را برای بارور ساختن
نه تقدیم
...
باید برای زندگی همواره کسی باشد
۶ خرداد ۸۲

شگفتاوقتی که بود نمیدیدم
وقتی می خواند نمی شنیدم...
وقتی دیدم که نبود...وقتی شنیدم که نخواند...!
چه غم انگیزاست که وقتی چشمه ای
سردوزلال
در برابرت می جوشد
ومی خواند
ومی نالد
تشنه آتش باشی
و نه آب
وچشمه که خشکید
چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت
و آتش
کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
واز آسمان بارید
تو تشنه آب گردی ونه تشنه آتش
و بعد
عمری گداختن از غم نبودن
کسی که
از غم نبودن تو می گداخت
خرداد ۸۲

نامه خوبت ای عزیز بوی بهار میدهد
از تو اگر رسد خبر بوی بهار میدهد

تاکه رسم به نامه ات بوسه زنم به نام تو
نام تو بر لب پدر بوی بهار میدهد

تار لطیف موی تو همره نامه دیده ام
نامه ی تو ز هر نظر بوی بهار میدهد

شب همه شب به عشرتم تاکه سپیده سرزند
یاد تو در دل سحر بوی بهار میدهد

تاکه به کوچه میروم همره یادهای تو
حال وهوای هر گذر بوی بهار میدهد

جان به فدای نامه بر گر زتو مژده آورد
زان که زدوست یک خبر بوی بهار میدهد

چون زتو سر کنم سخن گل بدمد ز شعر من
نیست عجب گراین اثر بوی بهار میدهد

دیده به ره نهاده ام تا زتو نامه ای رسد
نامه خوبت ای عزیز بوی بهار میدهد


از همه دوستانی که به نوعی مرا شرمنده ساخته وبا پیامهای محبت امیزتان مرا غرق وجد وسرور مینمایید کمال تشکر را داشته و برای تک تک شما آرزوی سعادت سلامت وشادکامی مینمایم .
ارادتمند شما . کسری اردیبهشت ۸۲

هنوز جای قدمهات روی دلم مونده...
جای نگاهت..توی چشمام ...
عزیز دل..چقدر دلتنگم...
برای بعضی حال ها هیچ نوشته ای نمی تونه درمون باشه...
هیچ قلمی نمی تونه این همه دلتنگی رو بنویسه فقط اینکه ..چه زود گذشت..
چقدر از فاصله می ترسیدم...
چقدر از فاصله می ترسیدم و اکنون گرفتار آنم..
چقدر این فاصله ها ما رو عاشق تر میکنه..چقدر این فاصله ها رو دوست دارم…
همه حرفهای کنایه آمیز رو با جون و دل می خرم..
فقط به خاطر جای نگاهت توی چشمام..
راستی چی باید بگم..؟؟؟
گاهی یه سکوت طولانی هم نه..حتی یه سکوت کوتاه …
بهتر از هزار و یک حرف نگفته هست..
سکوت..
قبل از فریاد..
قبل از نگاه..
قبل از صدا.


یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۸۲

بهار چشم غزلهای نا سروده من
بر من ببخش
بر من که هیچگاه
__ با انتظار جاری دستانت
پیوند جاودانه نبستم
بر من ببخش
دستی مرا به حادثه
عشقی مرا به کوچه کشانده است
من قد کشیده ام
__ در جستجوی دست توانبخش آفتاب
در باورم شکفته ، بی آفتاب ،
__ عشق
احساس کودکانه محکومی است
من قد کشیده ام که راز شکفتن را
از لهجه درخت بیاموزم
من فکر می کنم در سرزمین باران
__ باید از عشق حرف زد
در کوچه های دوست با عشق دست داد
همپای رود رفت
و در انتظار دشت
__ صدا سر داد :
" آی عشق آمدیم "
بهار چشم
بر من ببخش
بر من که هیچگاه نگفتم
نانی و آب و خانه ای و تو ، برای من
معنای زندگی است
نه نه – برای من
از پنجره گسستن و در کوچه حل شدن
با مردم محله نشستن
با بی هراسهای پیاده
تا گرگ و میش حادثه رفتن
با راز ابر و آینه پیوستن
در شوق یک سلام شکفتن
از آسمان جواب گرفتن
معنای زندگی است
بهار چشم غزلهای نا سروده من
در خشکسال مهلک و تبدار این زمین
شعر برهنه ام
در جستجوی مرهم باران است
روزی اگر
با التهاب خاک بیامیزد
__ باران بارور
دستان من به دست تو پیوند می خورد
اما اگر که حادثه ابری شد
بر من ببخش
بهار چشم غزلهای نا سروده من
                                                     ۲۷ اردیبهشت ۸۲ پرشین بلاگ

پرستوی زیبای پا به راه،
چی می خونی؟!
سرود عشق واسه بنفشه ها؟...
نخون،نخون که...
اینجا بنفشه ای نداره،
...می ترسم از بیداریِ خر زهره ها.
چشم مست...
صدایِ ناله ی برگای پاییزی بود ،زیر پام.
...چقدر دل سنگ شده بودم! ولی نمی شد وایسم،
از یه طرف صدای ناله ها شون دلم رو می لرزوند،
از طرف دیگه بدون این لرز،دلم ...می رفت...
آخه چطور می شد فریاد های این همه برگ، فقط یه حس رو تو آدم زنده کنه؟!
...اونم چه حسی،
تنهایی.
آسمون هم دلش گرفته بود، بد جور.
همه جا سیاه و سفید،
و تنها رنگی که می شد دید،شعله هایِ زردِ نالهء برگها بود و جاده ای که انتهاش.....
هیچ...
وای که چقدر هوا هم سرد بود.
وای که چقدر اونجا هیچ کس نبود.
..اگه برگها زیرِ پام نبودن،چی می شد؟!
چه کار می تونستم کنم.
تنهایی رو با کی قسمت می کردم...
...هاه...
۲۵ اردیبهشت ۸۲