شگفتاوقتی که بود نمیدیدم وقتی می خواند نمی شنیدم... وقتی دیدم که نبود...وقتی شنیدم که نخواند...! چه غم انگیزاست که وقتی چشمه ای سردوزلال در برابرت می جوشد ومی خواند ومی نالد تشنه آتش باشی و نه آب وچشمه که خشکید چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش روئید واز آسمان بارید تو تشنه آب گردی ونه تشنه آتش و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که از غم نبودن تو می گداخت خرداد ۸۲