نازنینی زبرم رفت خدا یارش باد
لطف او در همه احوال نگهدارش باد
گرچه از دایره جمع مرا بیرون کرد
دل خوبان جهان در خط پرگارش باد
دست من گربرسد بر در آن قصر بلند
سر ما در کنف سایه دیوارش باد
گلبنی بود که در پای کسی خار نخواست
هر که جز گل بزند یر سر او خوارش باد
ناگهان دست من از دامن او شد کوتاه
هر کجا پای نهد دست خدا یارش باد
به دعا میطلبم تا مگر آن سر بلند
بر بلندای زمان شوکت بسیارش باد
۲۳ اردیبهشت ۸۲
ز تحسینم، خدارا .. لب فرو بند!
نه شعر است این .. بسوزان دفترم را!
مرا شاعر چه میپنداری .. ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را...
مگر احساس گنجد در کلامی؟!
مگر الهام جوشد با سرودی؟!
مگر دریا نشیند در سبویی؟!
مگر پندار گیرد تار و پودی؟!
اگر احساس میگنجید .. در شعر،
بجز خاکستر از دفتر نمیماند!
وگر الهام میجوشید .. با حرف؛
زبان، از ناتوانی در نمیماند!