بهار چشم غزلهای نا سروده من بر من ببخش بر من که هیچگاه __ با انتظار جاری دستانت پیوند جاودانه نبستم بر من ببخش دستی مرا به حادثه عشقی مرا به کوچه کشانده است من قد کشیده ام __ در جستجوی دست توانبخش آفتاب در باورم شکفته ، بی آفتاب ، __ عشق احساس کودکانه محکومی است من قد کشیده ام که راز شکفتن را از لهجه درخت بیاموزم من فکر می کنم در سرزمین باران __ باید از عشق حرف زد در کوچه های دوست با عشق دست داد همپای رود رفت و در انتظار دشت __ صدا سر داد : " آی عشق آمدیم " بهار چشم بر من ببخش بر من که هیچگاه نگفتم نانی و آب و خانه ای و تو ، برای من معنای زندگی است نه نه – برای من از پنجره گسستن و در کوچه حل شدن با مردم محله نشستن با بی هراسهای پیاده تا گرگ و میش حادثه رفتن با راز ابر و آینه پیوستن در شوق یک سلام شکفتن از آسمان جواب گرفتن معنای زندگی است بهار چشم غزلهای نا سروده من در خشکسال مهلک و تبدار این زمین شعر برهنه ام در جستجوی مرهم باران است روزی اگر با التهاب خاک بیامیزد __ باران بارور دستان من به دست تو پیوند می خورد اما اگر که حادثه ابری شد بر من ببخش بهار چشم غزلهای نا سروده من