ناله های آسمون

 

بگو تو از ناله های نفس گیر شبانه ام چه می دانی؟

بگوکجا می بَری نای آخرین نگاه خسته ام را؟

تو اصلا چه می دانی هذیان های کینه دار من

چرا اینقدر سوزناک و بی تحمل است؟

تو اصلا چه می دانی   روزهای بی هویتم چگونه سَر شدند؟

نشسته ای پُشت تابوت آرزوهای مُرده ام

نشسته ای و گریه های آخرم را با دل سیاه و تاریک خود

ربط می دهی!

شیشه تاریکی کشیده ای مابین نگاه من و ردپای خونین انتظار!

نفس که می کِشم تن تَرک خورده ام ،

فشرده می شود...

دست روی آینه کبود چشمانم که می کِشم ،

دستانم سیاه سیاه می شود.

دلم اندازه تمام تاریکی های زمین گرفته!

امشب چقدر دلم خونین است...!

تو چه می دانی امشب ،

مثل تمام شب های دیگر بی آرزو ،

چگونه صبح می شود؟

پای رفتنم فلج مانده!

قافیه ها دیگر سراغ من نمی آیند.

واژه ها بوی گنداب و عُفن و درد می دهند.

تنم خسته و برهوت و خاکستریست.

تو ،

باز هم دور نشسته ای

و تنها مرا نظاره می کنی و شعر هایم را قاب اشک می گیری...!

این لحظه های بحرانی ام تمام میشود...

آنوقت تورا صدا می کنم

تورا تا که دستهایت را بشکنم

و بر تابوت عاشقانه هایت ،

مثل یک عزادار واقعی ،

مویه کنم.

تا آنشب که زیاد دور نیست،

آسوده بخواب.

عمر خوابهای رویای ات ،

رو به آخر است...!