اگر باران بباردچتری خواهم شد برای تو..

چه اندیشه غریبی است این اندیشه ها
وقتی به تو میاندیشم دلم برای خودم تنگ میشود.
در آن تنهایی که یاد و خاطره تو بندی می شود بر تارو پود ذهنم.
چه خوش است اندیشیدن به تو و نوشتن از تمام آن لحظات غمبار بی تو بودن.
دلتنگی،دلتنگی،دلتنگی
آدم دلتنگ که می شود چه فکرهاکه نمیکند.
چه اندیشه ها که در خیال خود ندارد.
وچه رویاها که گاه خنده را طرحی میکند برلبان وگاه غم را بغضی میکند شکسته در گلو تا در پی بهانه این اشکی شود جاری بر گونه ها.
چه غریبند این لحظات.
نمی دانم که غنیمت شمارمش یا بر تمام این اندیشه های از هم گسیخته و لغزیده در ذهن اندیشه های دیگری یابم که چه باید بکنم.
راستی من چه کاری باید بکنم.
نمی دانم،نمی دانم، نمی دانم
ای کاش تو بدانی.
از تو نوشتن قشنگ است وقشنگ یعنی دوست داشتن.
یعنی در نگاه معصوم تو خیره شدن.
یعنی فهمیدن تمام آن نگفته هایت که در سینه خود محرم راز داری ونمی دانم چرا هیچوقت از آن رازها با من فاش نمی گوئی.
وکاش بشود که تو همه آنها را به من بگوئی ومن شراب بخورم و در اتاقی تاریک روشن روبه مهتاب نشینم و رد نگاهت را که غمبار حرف ها می گوید و نمیگوید تا آن دورهای دورذهن به جستجو نشینم و در بحر تفکرات زانوی غم به آغوش کشم.
نه نمی توانم بنوسم هر چند که باید از خیلی چیزها بنویسم و شاید تو بعدها برایم خیلی چیزها بگویی.
ولی حالا نمی دانم که چه خواهد شد.
هر چه که هست بیا شریک شبنم ساده زندگی باشیم؟!
به خود دروغ نگوییم وبه هم.
بگذاریم که اندیشه های سبز پیچکی شود بر ذهن.
وبگزاریم که خیال فاصله های جدایی افتاده را طی کند
و حس کنیم آنچه را که دوست داریم.
زمان آن نیست که هر چه دلم می خواهد بگویم.
اما
اگر باران ببارد
چتری خواهم شد برای تو