ای مسافر!

ای جدا ناشدنی!

گامت را آرام بر دار!

از برم آرام تر بگذر..

تا به کام دل ببینمت .

بگذار از اشک سرخم

گذر گاهت را چراغان کنم.

 

آه که نمی دانی سفرت ، روح مرا به دو نیم میکند.

و شگفتا که زیستن ، با نیمی از روح ، تن را

 می فرساید.

 

بگذار بدرقه کنم ..

واپسین لبخندت را

و آخرین نگاه فریبنده ات را ....

مسافر من !

آنگاه که میروی

کمی هم واپس نگر باش .

با من سخنی بگو .

مگذار بیکباره از پا در افتم

فراق صاعقه وار را

بر نمی تابم .

جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز

آرام تر بگذر.

 

تو هرگز مشایعت کننده نبودی ...

تا بدانی وداع چه صعب است .

وداع طوفان می آفریند.

 

اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمیشنوی

باران هنگام طوفان را که می بینی  !

آری باران اشک بی طاقتم را که مینگری!

 

من چه کنم ؟

تو پرواز میکنی..

و من پایم به زمین بسته است .

ای پرنده !دست خدا بهمراهت ...

اما نمیدانی

که بی تو بجای خون

اشگ در رگ هایم جاری است .

از خود تهی شده ام

نمی دانم تا بازگردی

مرا خواهی دید؟

                                         بهشهر مرداد 82